درباره وبلاگ
آرشيو وبلاگ


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 143239
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 152
تعداد آنلاین : 1

خبر گزاری ((پایگاه))

سایت رسمی امام خمینی

سایت رسمی مقام معظم رهبری

سایت رسمی آیت الله هامشمی رفسنجانی

سایت رسمی سید حسن خمینی

این صفحه را به اشتراک بگذارید
paygah,news

 

   
 

 

به گزارش پايگاه اينترنتي بسيج، بررسي خاطرات هنرمندان از سال هاي دفاع مقدس بسيار جذاب و خواندني است . ريز بيني اين افراد بسيار جالب و زيباست. آنچه پيش روي شماست خاطره اي از انسيه شاه حسيني (كارگردان سينما) از سال هاي دفاع مقدس است.

بدترين لحظات دفاع مقدس پاتك هاي وحشتناك عراق بود كه بعد از هر عمليات خودش را به آب و آتش مي زد تا حيثيت از دست رفته را پس بگيرد. يكي از آن لحظات، كربلاي پنج بود كه دشمن منطقه را زير آتش پر حجمش جهنم كرده بود.

آن روزها من به محورهاي عملياتي سر مي زدم و حماسه ها و حادثه ها را به تصوير مي كشيدم. پس از فيلمبرداري مي آمدم بازبيني مي كردم و مي ديدم كه چه نكته هاي جذاب و قابل توجهي دارد و حسرت مي خوردم كه چرا تلويزيون ما اين ها را نشان نمي دهد.

اگر ما اين برخورد، رابطه و اين زيبايي هاي كار را كه در جبهه اتفاق مي افتاد به موقع نشان مي داديم. جذابيت هاي بيشتري براي اعزام ها ايجاد مي كرد و داوطلبين بيشتري به جبهه مي رفتند ولي در آن زمان كمتر به آن زيبايي ها پرداخته مي شد. من نمونه هاي كوچكي از اين نكته هاي برجسته را بازگو مي كنم تا ببينيد بچه ها داراي چه روحيه و حال و هوايي بودند.

وصف عمليات كربلاي پنج را همه شنيده ايد. واقعا يكي از حماسه هاي بزرگ در اين عمليات اتفاق افتاده بود. چون در شرايطي بود كه كربلاي چهار لو رفته بود و بچه ها قتل عام شده بودند و روحيه رزمنده ها به شدت پايين آمده بود. تصميم ارزشمند امام (ره) در آن زمان اين بود كه گفتند «به هر شكل و به هر نحوي شده بايد از همان محور دوباره حمله كنيد و به خط بزنيد!» شايد بخاطر اين بود كه بچه ها روحيه ازدست داده را دوباره به دست بياورند و شايد حكمت ديگري داشت.

بزودي بچه ها دست به كار حمله اي جانانه شدند و عراق به خاطر شكست قبلي، هرگز فكر نمي كرد لشكريان اسلام باز از همان محور ناامن خطرناك وارد كار شوند اين يكي از شانس هاي ما بود ولي موانع بازدارنده زيادي وجود داشت. از جمله مين هاي خورشيدي فراوان -به زعم آنان- غير قابل نفوذي كه حتي عبور پرنده ها را هم غير ممكن مي ساخت چه رسد به رزمنده هايي كه روحيه خود را از دست داده بودند اما به هر حال بچه هايي با حمله اي بي امان و غافلگيرانه موفقيت هاي خوبي كسب كردند و دوباره روحيه گرفتند. پس از آن بود كه عراق زخم خورده با تمام توانش به ميدان آمد و از زمين و آسمان حمله ور شد و بمباران سخت و وحشتناكي كرد، حتي آن نامردها بچه ها را با گلوله هاي ضد هوايي كه براي سرنگوني هواپيما نشانه مي رفتند.

انگار همين ديروز بود... در يكي از آن پاتك ها قرار بود به منطقه بروم. مقدمات سفر را آماده كردم. رفتم از قرارگاه خاتم الانبياء برگه تردد گرفتم و با وسايل و تجهيزات لازم به سمت محور مربوطه حركت كردم.

در مسير مي بايست از هفت خان عبور مي كردم و بازرسي و دژباني هاي متعدد را پشت سر مي گذاشتم. عبور از خان هاي اوليه خيلي مشكل نبود اما به جايي رسيدم كه شكل و شمايلش شبيه يك سنگر كمين بود. وقتي به آن جا نزديك شدم يك پسر بچه بسيجي از مخفيگاه آرام بيرون آمد جلويم ايستاد و پس از ديدن برگه مجوز سري تكان داد و گفت: «نه، نميشه، نميتوني بري»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «همينكه گفتم خواهر، نمي توني بري.»

من خيلي عصبي شدم و گفتم: «تو چيكاره اي كه نميذاري برم؟ من از مسئول بالادست تو برگه و مجوز دارم، اين پلاك و اين هم ...»

و بعد همه مداركي را كه لازم بود تمام و كمال نشانش دادم، اما اين پسر بچه سمج يك وجبي پا در يك كفش كرده مي گفت نمي شود.

ناگفته نماند كه من بخاطر از دست دادن و شهادت تعداد زيادي از بستگان حال خوشي نداشتم و در وضعيت روحي بد و نامناسبي به سر مي بردم. اين بود كه از كوره در رفتم و به بچه دژبان 17 - 18 ساله كلاش به دست برخورد و پرخاش كردم كه «يعني چه؟!»

بعد ديدم يك مرتبه گلنگدن اسلحه را كشيد و نشست روي زانو و به طرف من نشانه رفت و گفت: «اگه يك قدم جلو بري شليك مي كنم!»

من هم بيشتر عصباني شدم و گفتم: «من مي رم، تو هم شليك كن»

با گام هاي مصمم پشت به او رو به محور عملياتي شروع به حركت كردم. ضمن اينكه هر لحظه منتظر بودم كه اين بسيجي نوجوان عصبي دست به ماشه ببرد و شليك كند ولي اصلا برايم مهم نبود، تصميم گرفته بودم و آماده هر حادثه اي بودم، از كشته شدن هم واهمه اي نداشتم چون در حالت روحي مناسبي نبودم. چند قدمي كه دور شدم ديدم هيچ اتفاقي نيفتاد و صداي شليكي شنيده نشد. اندكي ترديد كردم، ايستادم برگشتم ديدم آن بسيجي اسلحه را كنار گذاشته سرش را در ميان دو دست گرفته روز زانو خم شده! با ديدن اين صحنه خيلي به هم ريختم. حيران به طرفش برگشتم و پرسيدم: «چي شد، چرا شليك نكردي؟!»

دستش را از روي پيشاني برداشت نگاهي به من كرد. ديدم روي مژه هايش خاك نشسته چشم هاي خسته اش پر از رگه هاي خوني بود. پيدا بود كه حداقل سه چهار شبانه روز است نخوابيده، خيلي حالت معصومي داشت. من كه احساس پيروزي مي كردم بار ديگر پرسيدم، چي شد؟ پس چرا نزدي؟! او بي آنكه به من پاسخ بدهد بلند شد، آهي كشيد و رفت توي آن اتاقك كمين مانند. پس از چند لحظه برگشت، ديدم يك چاقوي ضامن دار آورد، داد به من و گفت: «اگر اسير شدي خودتو بكش!»

دستش مي لرزيد و من تازه فهميده بودم كه تمامي سماجت و سرسختي او از جنس نگراني، شرف و غيرت بسيجي اش بود.

البته آن بسيجي يك هفته بعد شهيد شد و من آن چاقوي يادگاري را هنوز در خانه دارم اگر يادم بود با خودم مي آوردم نشانتان مي دادم.

ماجراي آن روز و آن بسيجي دلسوز روي من خيلي اثر گذاشت. آن جا به خودم گفتم: «كجا دارم مي روم؟! مي روم كه از يك سري هيجانات و احيانا چند جنازه عراقي و خودي فيلم بگيرم؟ در حاليكه هر چه هست اينجاست. اينجا توي اين نگاه هاي پر از رگه هاي خوني، توي اين چشم هاي خسته بيدار مانده... كجا بروم از اينجا بهتر.»

بعد از او خواستم يك چايي به من بدهد. كمي هم شوخي كردم و گفتم: «باشه، نمي رم.»خوشحال شد. البته تا بعدازظهر آن جا ماندم و دمدماي عصر با يك لنكروز سپاه مرا فرستاد جلو توي خط و سفارش كرد كه جاهاي خطرناك نروم...

در پايان مي خواهم بگويم وقتي بحث از رزم و جنگ و جبهه مي شود چه خوب است از واقعيت ها، حقيقت ها حرف بزنيم و آدم هايش را آنگونه كه بودند ترسيم و فضا سازي كنيم نه آنچنان آسماني و دور از واقعيت كه نسل امروز و آينده نتواند به آن دست پيدا كند و آن ها را الگو قرار دهد. جوان ها ما بايد باور كنند كه اين ها مثل خودشان بودند در اين محافل از عوامل و تحولي بگويم كه باعث شد تا اين ها يك شبه ره صد ساله بروند و رستگار شوند.


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب